زمان جاری : دوشنبه 18 تیر 1403 - 5:10 قبل از ظهر
تعداد بازدید 248
|
نویسنده |
پیام |
saba
ارسالها : 5
عضویت: 23 /5 /1393
|
داستان عاشقانه زيبا
زن وشوهر جوانی سوار برموتورسيكلت در دل شب می راندند. انها از صمیم قلب یکدیگر را دوست داشتند.زن جوان : یواشتر برو من می ترسم مرد جوان: نه ، اینجوری خیلی بهتره! زن جوان: خواهش می کنم ، من خیلی میترسم مردجوان: خوب، اما اول باید بگی دوستم داری زن جوان: دوستت دارم ، حالامی شه یواشتر برونی مرد جوان: مرا محکم بگیر زن جوان: خوب، حالا می شه یواشتر برونی؟ مرد جوان: باشه ، به شرط این که كلاه كاسكت مرا برداری و روی سرت بذاری، اخه نمی تونم راحت برونم، اذیتم می کنه روز بعد روزنامه ها نوشتند برخورد یک موتور سيكلت باساختمانی حادثه آفرید.در این سانحه که بدلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری در گذشت مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود پس بدون این که زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت و خواست برای آخرین باردوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند. و این است عشق واقعی. عشقی زیبا
|
|
پنجشنبه 23 مرداد 1393 - 11:21 |
|
تشکر شده: |
|
|
تشکر شده: |
1 کاربر از saba به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند:
alihejazy & |
|
پاسخ ها
alihejazy
ارسالها : 25
عضویت: 21 /5 /1393
محل زندگی: تهران
شناسه یاهو: aliwww1391
|
پاسخ : 1 RE داستان عاشقانه زيبا
جالب بوت
|
|
پنجشنبه 23 مرداد 1393 - 13:58 |
|
ghazalsepehr
ارسالها : 3
عضویت: 2 /6 /1393
محل زندگی: esfahan
سن: 19
|
پاسخ : 2 RE داستان عاشقانه زيبا
مادر من فقط یک چشم داشت . من از اون متنفر بودم … اونهمیشه مایه خجالت من بود اون برای امرارمعاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت یک روز اومدهبود دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببره؟ خیلی خجالت کشیدم . آخه اون چطور تونست این کار رو بامنبکنه ؟ بهروی خودم نیاوردم ، فقط با تنفر بهش یه نگاه کردم وفورا از اونجا دور شدم روز بعد یکی ازهمکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت هووو .. مامان تو فقط یک چشم دارهفقط دلم میخواست یکجوری خودم رو گم و گور کنم . کاش زمین دهن وا میکرد و منو ..کاش مادرم یه جوری گم و گور میشد …روز بعد بهش گفتماگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال کنی چرا نمی میری … اون هیچ جوابی نداد....حتی یک لحظه همراجع به حرفی که زدم فکر نکردم ، چون خیلی عصبانی بودم . احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت.دلم میخواست از اونخونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم سخت درس خوندم و موفقشدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم اونجا ازدواج کردم، واسه خودم خونه خریدم ، زن و بچه و زندگی …از زندگی ، بچه هاو آسایشی که داشتم خوشحال بودم تا اینکه یه روزمادرم اومد به دیدن من اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه ها شووقتی ایستاده بوددم در بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا ، اونم بی خبر سرش داد زدم “: چطور جرات کردی بیای به خونه من وبجه ها رو بترسونی؟!” گم شو از اینجا! همین حالا اون به آرامی جوابداد : ” اوه خیلی معذرت میخوام مثل اینکه آدرس روعوضی اومدم ” و بعد فورا رفت واز نظر ناپدید شد .یک روز یک دعوتنامه اومد در خونه من درسنگاپور برای شرکت درجشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم . بعد از مراسم ، رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون ؛ البتهفقط از روی کنجکاوی . همسایه ها گفتن کهاون مرده ولی من حتی یک قطره اشک هم نریختماونا یک نامه به مندادند که اون ازشون خواسته بود که به من بدن ای عزیزترین پسر من، من همیشه به فکر تو بوده ام ، منو ببخش که به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم ، خیلی خوشحال شدموقتی شنیدم داری میآی اینجا ولی من ممکنه که نتونم از جام بلند شم که بیام توروببینم وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدمخیلی متاسفم آخه میدونی … وقتیتو خیلی کوچیک بودی تو یه تصادف یک چشمت رو از دست دادی .به عنوان یک مادرنمی تونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی با یک چشم بنابراین چشم خودمرو دادم به تو برای من اقتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم بهجای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه با همه عشق و علاقهمن به تو ..
امضا کاربر [align=right]
[/align]
|
|
یکشنبه 02 شهریور 1393 - 19:39 |
|
تشکر شده: |
1 کاربر از ghazalsepehr به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند:
alihejazy / |
|
برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.