زمان جاری : جمعه 15 تیر 1403 - 10:50 قبل از ظهر
نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم

تعداد بازدید 247
نویسنده پیام
saba
آنلاین

ارسال‌ها : 5
عضویت: 23 /5 /1393
تشکر شده : 5
داستان عاشقانه زيبا

زن وشوهر جوانی سوار برموتور

سيكلت در دل شب می راندند.

انها از صمیم قلب یکدیگر را دوست داشتند.زن جوان : یواشتر برو من می

ترسم

مرد جوان: نه ، اینجوری خیلی بهتره!

زن جوان: خواهش می کنم ، من خیلی میترسم

مردجوان: خوب، اما اول باید بگی دوستم داری

زن جوان: دوستت دارم ، حالامی شه یواشتر برونی

مرد جوان: مرا محکم بگیر

زن جوان: خوب، حالا می شه یواشتر برونی؟

مرد جوان: باشه ، به شرط این که كلاه كاسكت مرا برداری و روی سرت بذاری، اخه نمی تونم راحت

برونم، اذیتم می کنه

روز بعد روزنامه ها نوشتند
برخورد یک موتور سيكلت با

ساختمانی حادثه آفرید.در این سانحه که بدلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد، یکی

از دو سرنشین زنده ماند و دیگری در گذشت مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته

بود پس بدون این که زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او

گذاشت و خواست برای آخرین باردوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا

او زنده بماند.

و این است عشق واقعی. عشقی زیبا



پنجشنبه 23 مرداد 1393 - 11:21
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از saba به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: alihejazy &

پاسخ ها

alihejazy
آفلاین



ارسال‌ها : 25
عضویت: 21 /5 /1393
محل زندگی: تهران
شناسه یاهو: aliwww1391
تشکرها : 26
پاسخ : 1 RE داستان عاشقانه زيبا

جالب بوت

پنجشنبه 23 مرداد 1393 - 13:58
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
ghazalsepehr
آفلاین



ارسال‌ها : 3
عضویت: 2 /6 /1393
محل زندگی: esfahan
سن: 19
تشکر شده : 2
پاسخ : 2 RE داستان عاشقانه زيبا

مادر من فقط یک چشم داشت . من از اون متنفر بودم … اون

همیشه مایه خجالت من بود

اون برای امرار

معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت

یک روز اومده

بود دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببره؟

خیلی خجالت کشیدم . آخه اون چطور تونست این کار رو بامن

بکنه ؟

به

روی خودم نیاوردم ، فقط با تنفر بهش یه نگاه

کردم وفورا از اونجا دور شدم

روز بعد یکی از

همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت هووو .. مامان تو فقط یک چشم داره

فقط دلم میخواست یک

جوری خودم رو گم و گور کنم . کاش زمین دهن وا میکرد و منو ..کاش مادرم

یه جوری گم و گور میشد

روز بعد بهش گفتم

اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال کنی چرا

نمی میری

اون هیچ جوابی نداد....

حتی یک لحظه هم

راجع به حرفی که زدم فکر نکردم ، چون خیلی عصبانی بودم .

احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت.

دلم میخواست از اون

خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم

سخت درس خوندم و موفق

شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم

اونجا ازدواج کردم

، واسه خودم خونه خریدم ، زن و بچه و زندگی

از زندگی ، بچه ها

و آسایشی که داشتم خوشحال بودم

تا اینکه یه روز

مادرم اومد به دیدن من

اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه ها شو

وقتی ایستاده بود

دم در بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده

که بیاد اینجا ، اونم بی خبر

سرش داد زدم “: چطور جرات کردی بیای به خونه من و

بجه ها رو بترسونی؟!” گم شو از اینجا! همین حالا

اون به آرامی جواب

داد :اوه خیلی معذرت میخوام مثل اینکه آدرس رو

عوضی اومدم ” و بعد فورا رفت واز نظر ناپدید شد .

یک روز یک دعوت

نامه اومد در خونه من درسنگاپور برای شرکت درجشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه

ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم .

بعد از مراسم ، رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون ؛ البته

فقط از روی کنجکاوی .

همسایه ها گفتن که

اون مرده

ولی من حتی یک قطره اشک هم نریختم

اونا یک نامه به من

دادند که اون ازشون خواسته بود که به من بدن

ای عزیزترین پسر من

، من همیشه به فکر تو بوده ام ، منو ببخش که به خونت تو سنگاپور اومدم

و بچه ها تو ترسوندم ،

خیلی خوشحال شدم

وقتی شنیدم داری میآی اینجا

ولی من ممکنه که نتونم از جام بلند شم که بیام تورو

ببینم

وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم

خیلی متاسفم

آخه میدونی … وقتی

تو خیلی کوچیک بودی تو یه تصادف یک چشمت رو از دست دادی.

به عنوان یک مادر

نمی تونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی با یک چشم

بنابراین چشم خودم

رو دادم به تو

برای من اقتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم به

جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه

با همه عشق و علاقه

من به تو..



امضا کاربر
[align=right]
[/align]
یکشنبه 02 شهریور 1393 - 19:39
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از ghazalsepehr به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: alihejazy /

برای نمایش پاسخ جدید نیازی به رفرش صفحه نیست روی تازه سازی پاسخ ها کلیک کنید !
پرش به انجمن :